درساحل دل
درساحل دل
تنهایی،این همیشه درکمین من کنارم نشسته میگویم چرا وقت وبی وقت به سراغم می آیی ونمی گذاری به این شب مهتابی درراه دلخوش باشم؟مثل همیشه سکوت می کندوصدای باددرمیان برگ های درختان می پیچداسم عزیزانم را یکی یکی فریادمیزنم ومی گویم این همه آدم وخاطره را با من نمی بینی؟چرا ترانه غمگینت رامدام در گوشم زمزمه می کنی؟چندقطره اشک بریزم دست از سرم برمی داری؟من رنج تورا در دایره دود سیگار یک مرد بارها دیده ام می خواهی شعله آتش در این شب زیبای زمستانی با توبه خاکستربنشیند؟
حرفی ندارم حافظه ات را از نگاه من پرکن فکر میکردم تورا در روزهای خاکستری آن شهر بزرگ در قارقارصدای کلاغها ونگاه بی تفاوت آدم ها جا گذاشته ام.