چه کنم ازدست این دل
امشب دیگربرای تومی نویسم؟!
سال هاست که هرصبح ازتاریکی شب می گریزم برمی خیزم ومشتی پاک به صورتم می پاشم ولبریزازهیجان فریادبه دنبال جرعه ای معرفت درشهرخاموشان به راه می افتم وهرشب خسته ودل زده از بودن،پژمرده تر از هر گل خزان زده به عزلتکده پر ازتشویشم باز می گردم مرا به حال خودوا بگذارید که هیچ نمی یابم در بودن لبریز از نیستی تان مرا به حال خود وا بگذارید که خسته ام از گشتن وگریزانم از اجبار زیستن من با تنهایی خود خو کرده ام.